چند روز قبل سی و یک ساله شدم. در شبکه های اجتماعی مختلف در مورد بحران سی سالگی خواندم و به خود دلداری دادم: "عیبی نداره که اینطوری هستی بهروز... دیدی دچار بحران شدی... تقصیر تو نیست..."
اما حقیقت این است که چه اسمش را بحران سی سالگی بگذاریم چه انتخاب آگاهانه یک افسردگی دوره ای، دیگر نمی خواهم به خودم دروغ بگویم. من هدفم را گم کرده ام. نمی گویم هدفی نداشته ام یا ندارم. نمی دانم شاید باز هم دارم خود را توجیه می کنم که هدفی داشته ام و گمش کرده ام. در هر حال چه هدف گم شده باشد چه هنوز از ناخودآگاهم به خودآگاهم راهی پیدا نکرده باشد بایستی بیابمش.
تصمیم گرفتم با نوشتن به این مقصود برسم. هرچند حسی متناقض نسبت به نوشتن دارم. هم تنفر هم عشق. همانقدر که به بیرون ریختن درونیاتم و بر هم زدن مرداب درونم علاقه دارم همانقدر متنفرم. درد کشیدن های دوباره رویارویی با خویشتن خویش شهامت می خواهد. شاید عشق به رشد کردن عشق به کشف کردن خود این درد را برایم قابل تحمل می کند.
از دوران کودکی می نوشتم. در دفترچه های کوچک یادداشت گاه تند و بدخط، گاه به نرمی و روان و گاه به زبان رمز می نوشتم. از آرزوها، علایق، زندگی روزانه و عاشق شدن هایم می نوشتم. هر از چند گاهی نوشتن را رها می کردم گاه چند روز گاه چند ماه و گاه به سال می کشید اما باز هم به این جادوگری برمی گشتم. آری نوشتن جادو می کند و نویسنده جادوگر است. در دوران مشاوره بالینی نوشتن بسیار کمکم کرد. ساعتها درگیری و جنگ درونی را روی کاغذ تصویر می کردم تا از خود بیرون بیایم و به خود نزدیکتر شوم.
از بحث هدف دور نشوم. می گویند در مسیر هدفت باشی تو موفقی. با این جمله موافقم. چه هدفهای کوتاه مدتی که به آن ها رسیدم و باز هم آن حس خالی بودن بعد از رسیدن مرا آزار داد. پس چه می شود هدفی داشت که دائم در حال رشد باشد و تو به آن نرسی اما کافی است در مسیر آن باشی تا دیگر ترس از رسیدن و تمام شدنش نداشته باشی؟
شاید پیچیده فکر می کنم. شاید مسئله از آنچه که فکر می کنم ساده تر باشد. مگر نه این است که انسان ها به امید زنده اند؟ امید به چه؟ به رسیدن به هدفشان؟ من به چه امیدی زنده ام؟ کلمه نمی دانم دیواره ذهنم را می لرزاند اما دیگر نمی خواهم با "نمی دانم" مسئولیت دانستن حقیقت را از دوشم بردارم. پس آنقدر می نویسم آنقدر ذهنم را می شکافم و آنقدر لجن های درونم را می روبم تا به شکوفایی برسم.
وقت آن است که سهمم را از ساعتها نشستن پشت کامپیوتر به دیگر ذهن های ناآرام با نوشتن ادا کنم...