رشد فردی با چاشنی محاسبات ساختمان و بازیهای کامپیوتری

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

زندگی آگاهانه شهامت می خواهد (بخش اول)

"امنیت یک توهم است. در طبیعت چنین معنایی وجود ندارد، و انسان ها نیز در کل آن را تجربه نمی کنند. دوری جستن از خطر در طولانی مدت ایمن تر از در معرض خطر قرار گرفتن نیست. زندگی یا یک ماجراجویی شجاعانه است یا هیچ. روی خود را  به سمت تغییر نگاه داشتن و در حضور سرنوشت همانند ارواحی آزاد رفتار کردن قدرتی شکست ناپذیر است."

هلن کلر


در زندگی روزانه، به مفهوم شهامت توجه چندانی نمی شود. شهامت کیفیتی است که تنها برای سربازان، آتش نشان ها و فعالان اجتماعی رزرو شده است. امروزه امنیت از اهمیت زیادی برخوردار است. شاید به شما هم آموخته اند که زیادی جسور یا شجاع نباشید. بیش از حد خطرناک است. الکی ریسک نکنید. در جمع، جلب توجه نکنید. از سنت های خانوادگی پیروی کنید. با غریبه ها حرف نزنید. مراقب افراد مشکوک باشید. مواظب باشید.

ولی یک اثر جانبی تاکید بیش از حد بر اهمیت امنیت شخصی این است که منفعلانه زندگی کنید. به جای اینکه اهدافتان را بچینید، برای دستیابی به آن ها برنامه ریزی کنید و با شور و شوق به سمت آن ها حرکت کنید، با احتیاط رفتار می کنید. به کار کردن در یک شغل ثابت ادامه می دهید حتی اگر شما را راضی نکند. در یک رابطه ناخوشایند باقی می مانید حتی وقتی درونتان نسبت به زمانی که اشتیاقی داشتید مرده است. مگر شما چه کسی هستید که بخواهید با این سیستم در بیوفتید؟ سهمتان را در این زندگی بپذیرید و تا جایی که می توانید از آن بهره ببرید. با جریان حرکت کنید و به قایقتان تکانی ندهید. تنها امیدتان این باشد که جریان های زندگی شما را در مسیر دلخواهتان پیش ببرند.    

شکی نیست که در زندگی، خطرهایی واقعی وجود دارند که بایستی از آن ها دوری جست. بین شهامت و جسارت  فاصله بسیاری است. منظور من از شهامت، بی باکی قهرمانانه نیست که مثلا فرد، زندگیش را برای نجات شخصی در یک ساختمان آتش گرفته به خطر بیندازد. منظور من از شهامت، توانایی سرکوب کردن ترس های خیالی و به چنگ آوردن یک زندگی بس مقتدرانه است که همیشه انکارش می کردید. ترس از شکست. ترس از پس زده شدن. ترس از ورشکستگی. ترس از تنها ماندن. ترس از تحقیر شدن. ترس از صحبت در جمع. ترس از طرد شدن توسط خانواده و دوستان. ترس از ناراحتی جسمانی. ترس از پشیمانی. ترس از موفقیت.

چه تعداد از این ترس ها شما را عقب نگه داشته است؟ اگر هیچ ترسی نداشتید چطور زندگی می کردید؟ فرض کنید هنوز دارای آن هوش فردی و عقل سلیم باشید تا محتاطانه  با خطرهای واقعی برخورد کنید اما ترسیدن را احساس نکنید. آیا بیشتر تمایل داشتید که ریسک کنید؟ به ویژه وقتی که در بدترین حالت حتی، این ریسک آسیبی به شما نمی رساند. آیا بیشتر سخنرانی می کردید؟ با غریبه های بیشتری حرف می زدید؟ بیشتر می فروختید؟ با سر به داخل پروژه هایی که آرزویش را داشتید شیرجه می زدید؟ چه می شد اگر بفهمید از کارهایی که هم اکنون می ترسید می توانید لذت ببرید؟ چه تغییری در زندگی تان ایجاد می شد؟

قبلا خودتان را قانع کرده اید که واقعا از چیزی نمی ترسید... که همیشه دلایل خوب و منطقی برای انجام ندادن بعضی کارها دارید؟ بی ادبانه است که خود را به یک غریبه معرفی کنید. نباید در جمع صحبت کنید چون حرفی برای گفتن ندارید. نباید ابراز علاقه کنید چون نیازی به ابراز علاقه ندارید. این ها همه توجیه کردن است. به زمانی فکر کنید که اگر می توانستید با اطمینان و شهامت این کارها را بدون ذره ای ترس انجام دهید زندگیتان چطور متحول می شد...       


برگرفته از سایت   www.stevepavlina.com      

۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهروز .م

هدفم چیست؟ (بخش دوم)

هر از چند گاهی که حس بی هدفی یا گم شدن هدف، ذهنم را چنگ می اندازد برای تسلی خود به گشتن در دنیای مجازی و یافتن پاسخی درخور حالم می­پردازم. طی چند سال اخیر بارها با جستجوی عبارت "what is the life purpose?"  یعنی "هدف از زندگی چیست؟" به سایتی با تیتر "how to discover your life purpose in about 20 minutes" یا "چگونه در حدود 20 دقیقه هدفتان را در زندگی کشف کنید" برخورد می کردم. اوایل این عنوان را جدی نمی گرفتم و از آن می گذشتم. عبارتی بسیار ساده و سطحی به نظرم می آمد که حتی آن را لایق ده دقیقه وقت گذاشتن نمی دانستم. تا اینکه چند ماه قبل تصمیم گرفتم وارد سایت مذکور شده و مقاله را بخوانم. اسم سایت http://www.stevepavlina.com است. استیو پاولینا فردی است منحصر به فرد در جستجوی معنای زندگی که از سن 19 سالگی با افتادن در زندان تصمیم به تغییر مسیر خود می­گیرد و اکنون با نوشتن مقالات مربوط به موفقیت و رشد فردی به گفته خودش، کاری که دوست دارد انجام می­دهد و از آن کار کسب درآمد می کند. صحبت بیشتر در مورد زندگی استیو را به زمانی دیگر موکول می کنم و خلاصه ای از مقاله او را در رابطه با یافتن هدف از زندگی در 20 دقیقه در اینجا بیان می کنم.

مقاله با این سوال شروع می شود: چگونه هدف حقیقی خود را در زندگی کشف می کنید؟

منظور شغلتان، مسئولیتهای روزانه تان، یا خواسته های بلند مدتتان نیست. منظور دلیل بودن شما در اینجاست دلیل حقیقی اینکه شما چرا وجود دارید.

شاید شما فرد پوچگرایی باشید که به بی هدفی اعتقاد دارید و برای زندگی معنایی نمی بینید. مهم نیست. باور نداشتن به اینکه شما هدفی دارید مانع کشف آن نمی شود. همانطور که باور نداشتن به نیروی جاذبه مانع افتادن شما نمی شود. این عدم باور تنها زمان کشف کردن را طولانی تر می کند. بنابراین اگر شما از این دسته افرادید کافی است عدد 20 در عنوان مقاله را به 40 ( یا 60 در صورتی که لجاجت بیشتری به خرج دهید) تغییر دهید. شاید بگویید اگر به داشتن هدف اعتقادی ندارید به احتمال زیاد حرف های من را نیز باور ندارید. می دانم اما یک ساعت وقت گذاشتن در این رابطه جهت اطمینان خاطر چه ریسکی برایتان دارد؟

در اینجا داستانی از بروس لی برایتان نقل می کنم. یک استاد هنرهای رزمی از بروس می خواهد تا هر چه از هنرهای رزمی می داند بروس به او بیاموزد. بروس دو فنجان پر از مایع را بالا نگه می دارد و می گوید: "فنجان اول، نماد تمام دانش تو از هنرهای رزمی است. فنجان دوم، نماد تمام دانش من از هنرهای رزمی است. اگر می خواهی فنجانت را با دانش من پر کنی بایستی ابتدا فنجان دانش خودت را خالی کنی."  

بنابراین اگر می خواهید هدف حقیقیتان را در زندگی بیابید، بایستی ابتدا ذهنتان را از تمام هدف های دروغینی که به شما آموزش داده شده (که شامل هدف نداشتن نیز می شود) خالی کنید.

خب حال چگونه هدفتان در زندگی را بیابید؟ در اینجا یکی از ساده ترین روش ها را که همه قادر به انجام آن هستند بیان می کنم. هر چه با ذهن بازتر به این روش بپردازید و عملی شدن آن برای شما محتملتر باشد سریعتر به پاسخ می رسید.

این روش شامل مراحل زیر است:

1- یک برگه کاغذ سفید بردارید یا یک برنامه یادداشت متن (مثل NotePad یا Word) باز کنید. (من دومی را ترجیح می دهم چون سریعتر است.)

2- در بالای برگه بنویسید: "هدف حقیقی من در زندگی چیست؟"

3- در ادامه هر پاسخی که به ذهنتان می رسد بنویسید. لزومی ندارد جمله کاملی باشد. یک عبارت کوتاه نیز کفایت می کند.

4- گام 3 را آنقدر تکرار کنید تا به پاسخی برسید که شما را تکان دهد و اشکتان را سرازیر کند. این پاسخ، هدف شماست.

 

همین بود. مهم نیست که شما یک معلمید یا یک مهندس یا یک کشاورز و یا یک بدنساز. برای برخی این تمرین کاملا ملموس است. برای برخی کاملا احمقانه. معمولا 15 تا 20 دقیقه طول می کشد تا ذهنتان را از پاسخهای وابسته به شرایط اجتماعی و محیط زندگیتان پاک کنید. پاسخهای غلط از ذهنتان و از خاطراتتان می آیند. اما زمانی که پاسخ درست سرانجام وارد می شود این حس را به شما القا می کند که از منبعی دیگر سرچشمه گرفته است.

برای افرادی که مشغله فکری زیادی دارند و به اصطلاح از خودآگاهی پایینی برخوردارند، این تمرین زمان بیشتری می طلبد. احتمالا بیشتر از یک ساعت. اما اگر پافشاری به خرج دهید بعد از 100 یا 200 و یا حتی 500 پاسخ شما به پاسخی برخورد می کنید که بار احساسی شدیدی دارد. پاسخی که تکانتان می دهد. اگر تا به حال این کار انجام نداده اید شاید به نظرتان مسخره بیابد. در هر حال بگذارید به نظرتان مسخره بیاید و انجامش دهید.

در حین تمرین ممکن است به پاسخ های مشابهی برخورد کنید. یا ممکن است به پاسخ های قبلیتان برگردید و به آنجا پاسخ های جدیدی اضافه کنید. تا زمانی که پاسخی به ذهنتان خطور می کند به نوشتن ادامه دهید.

در مرحله ای حین تمرین (معمولا پاسخ های 50 تا 100) ممکن است خسته شوید و بخواهید از ادامه دادن صرف نظر کنید. چون در ظاهر به پاسختان نرسیده اید، دوست دارید به بهانه انجام کاری مهمتر بلند شوید. این طبیعی است. به این حس مقاومت توجه نکنید و به نوشتن ادامه دهید. حس مقاومت به تدریج می گذرد.

در حین نوشتن ممکن است به پاسخ هایی برخورد کنید که تکانه های احساسی کوچکی به شما وارد کنند اما اشک شما را در نیاورند. این پاسخ ها با هدف اصلی، اندکی فاصله دارند. آن ها را علامت بزنید تا در صورت نیاز به آن ها برگردید و به پاسخ های جدیدی برسید. هر کدام از این پاسخ ها بازتاب قسمتی از هدفتان هستند اما به تنهایی کامل نیستند. وقتی به این نوع پاسخ ها رسیدید به این معناست که ذهنتان گرم شده است. به نوشتن ادامه دهید.

مهم است که این تمرین در تنهایی و به دور از هرگونه حواس پرتی به­ صورت پیوسته انجام پذیرد. اگر شما پوچ گرا هستید می توانید با این پاسخ شروع کنید: "من هیچ هدفی ندارم." یا "زندگی بی معنی است." و از اینجا شروع کنید. در صورتی که به نوشتن ادامه دهید به تدریج به سمت هدفی هدایت می شوید.

زمانی که من این تمرین را انجام دادم، حدود 25 دقیقه طول کشید تا در گام شماره 106 به پاسخ نهایی رسیدم. تکه هایی از این پاسخ در گام های 17، 39 و 53 خود را نشان دادند. و سرانجام مجموع این پاسخ ها در گام های 100 تا 106 منتهی به پاسخ نهایی شدند. حس مقاومت در گام های 55 تا 60 به سراغم آمد. در گام 80 یک استراحت دو دقیقه ای به خودم دادم. چشمانم را بستم تا ذهنم را پاک کنم و روی پاسخ درست تمرکز کنم. این عمل به من کمک کرد و پاسخ هایی که بعد از آن دریافت کردم از شفافیت بسیار بیشتری برخوردار بود.

و این هم پاسخ نهایی من: "آگاهانه و با شهامت زندگی کنم، عشق و شفقت را به کمال برسانم، روح بزرگ دیگر مردمان را بیدار کنم و با آرامش، این دنیا را ترک نمایم."

وقتی شما پاسخ یکتای خود را به این سوال که چرا اینجا هستید پیدا می کنید حس ارتباط و هماهنگی عمیقی بین شما و هدفتان شکل می گیرد. کلمات به نظر نیروی ویژه ای به شما می دهند و هر زمان آن ها را بخوانید انرژی می گیرید.

یافتن هدف بخش آسان ماجراست. قسمت سخت، پایبند بودن به هدفتان است. هر روز آن را همراهتان داشته باشید و روی آن کار کنید تا در نهایت خود آن هدف شوید.

واضح است که اگر قبل از رسیدن شدن به پاسخ نهایی کار را رها کنید تمرین جوابگو نخواهد بود. حدس می زنم که 80 تا 90 درصد مردم در کمتر از یک ساعت به پاسح نهایی می رسند.

امتحان کنید. دست کم می فهمید که: هدف حقیقی شما در زندگی چیست یا دیگر نباید به این وبلاگ سر بزنید.


این بود مقاله استیو پاولینا در مورد پیدا کردن هدف. بعد از چند بار خواندن این مقاله تصمیم گرفتم امتحانش کنم. این تمرین حدود دو ساعت وقتم را گرفت. البته وقتی بخواهی جلوی تلویزیون روشن و سر و صدای زنگ تلفن همراه این کار را انجام دهی از این بهتر نمی شود. شاید چون باورش نداشتم نیازی نمی دیدم روی آن تمرکز کنم. اما در برابر مقاومتم ایستادم و  هر چه به ذهن شلوغم رسید نوشتم. و در نهایت در گام 200 به جمله نهایی رسیدم. هر چند اشکم را در نیاورد ولی تکانم داد و حس خوبی به من داد. هنوز هم مقداری با شک به این جمله نگاه می کنم. نمی دانم شاید باید به نوشتن ادامه دهم. در هر حال این هم پاسخ نهایی من به سوال هدف حقیقی در زندگی:

"عاشقانه خلق کنم و خلاقانه عشق بورزم. آگاهانه رشد کنم، با هیجان زندگی کنم و در آرامش این جهان را ترک کنم."


پاسخ نهایی شما چیست؟

 

۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهروز .م

هدفم چیست؟ (بخش اول)

چند روز قبل سی و یک ساله شدم. در شبکه های اجتماعی مختلف در مورد بحران سی سالگی خواندم و به خود دلداری دادم: "عیبی نداره که اینطوری هستی بهروز... دیدی دچار بحران شدی... تقصیر تو نیست..."
اما حقیقت این است که چه اسمش را بحران سی سالگی بگذاریم چه انتخاب آگاهانه یک افسردگی دوره ای، دیگر نمی خواهم به خودم دروغ بگویم. من هدفم را گم کرده ام. نمی گویم هدفی نداشته ام یا ندارم. نمی دانم شاید باز هم دارم خود را توجیه می کنم که هدفی داشته ام و گمش کرده ام. در هر حال چه هدف گم شده باشد چه هنوز از ناخودآگاهم به خودآگاهم راهی پیدا نکرده باشد بایستی بیابمش.
تصمیم گرفتم با نوشتن به این مقصود برسم. هرچند حسی متناقض نسبت به نوشتن دارم. هم تنفر هم عشق. همانقدر که به بیرون ریختن درونیاتم و بر هم زدن مرداب درونم علاقه دارم همانقدر متنفرم. درد کشیدن های دوباره رویارویی با خویشتن خویش شهامت می خواهد. شاید عشق به رشد کردن عشق به کشف کردن خود این درد را برایم قابل تحمل می کند.
از دوران کودکی می نوشتم. در دفترچه های کوچک یادداشت گاه تند و بدخط، گاه به نرمی و روان و گاه به زبان رمز می نوشتم. از آرزوها، علایق، زندگی روزانه و عاشق شدن هایم می نوشتم. هر از چند گاهی نوشتن را رها می کردم گاه چند روز گاه چند ماه و گاه به سال می کشید اما باز هم به این جادوگری برمی گشتم. آری نوشتن جادو می کند و نویسنده جادوگر است. در دوران مشاوره بالینی نوشتن بسیار کمکم کرد. ساعتها درگیری و جنگ درونی را روی کاغذ تصویر می کردم تا از خود بیرون بیایم و به خود نزدیکتر شوم.
از بحث هدف دور نشوم. می گویند در مسیر هدفت باشی تو موفقی. با این جمله موافقم. چه هدفهای کوتاه مدتی که به آن ها رسیدم و باز هم آن حس خالی بودن بعد از رسیدن مرا آزار داد. پس چه می شود هدفی داشت که دائم در حال رشد باشد و تو به آن نرسی اما کافی است در مسیر آن باشی تا دیگر ترس از رسیدن و تمام شدنش نداشته باشی؟
شاید پیچیده فکر می کنم. شاید مسئله از آنچه که فکر می کنم ساده تر باشد. مگر نه این است که انسان ها به امید زنده اند؟ امید به چه؟ به رسیدن به هدفشان؟ من به چه امیدی زنده ام؟ کلمه نمی دانم دیواره ذهنم را می لرزاند اما دیگر نمی خواهم با "نمی دانم" مسئولیت دانستن حقیقت را از دوشم بردارم. پس آنقدر می نویسم آنقدر ذهنم را می شکافم و آنقدر لجن های درونم را می روبم تا به شکوفایی برسم.
وقت آن است که سهمم را از ساعتها نشستن پشت کامپیوتر به دیگر ذهن های ناآرام با نوشتن ادا کنم...
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بهروز .م